نصیر جوننصیر جون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
صالح جونصالح جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

دلنوشته هایی برای پسرهای گلم نصیر و صالح

آش دندونی

امروز1391/7/4/ با کمی تاخیر خونه خاله جون برات آش دندونی درست کردیم تا انشاءا... بقیه دندونات راحت در بیان دلم میخواست توی خونه خودمون برات جشن دندونی میگرفتم اما به خاطر کمبود جا نتونستیم . بابا حاجی و عزیز جون هم اومدن خونه خاله ،و همه دور هم آش خوردیم . بعد واسه بابایی و مامانی . عمه ها و عموها و دایی ها هم بردیم خونه هاشون و همشون بهت کادو دادن دستشون درد نکنه .                                          انار دونه دونه          پسری دارم دردونه       قشنگ و مهربونه انا...
4 مهر 1391

اولین دندون پسرم

امروز 1391/6/25 عروسی ثریا جون است . و در همین روز بعد از کلی بیقراری و بی تابی و تب ، متوجه شدم اولین مروارید کوچولوی سفید زیر اون لبهای خوشگلت پیدا شده  مبارکت باشه عزیزم . در ضمن از امروز وروجک مامان دستش رو به مبل میگیره و بلند میشه قشنگم خیلی دوستت دارم .      ...
25 شهريور 1391

کارهای جدید شیطون بلا

جمعه 1391/5/27 و عزیز دل مامان فردا   7 ماهش تموم میشه ، پیشاپیش 8 ماهگیت مبارک .          از امروز یاد گرفتی خودت رو روی زمین میکشی ،و به هر چیزی که نظرتو جلب میکنه  دست میزنی ودائم تو فکر خرابکاریی ، راستی حالا بدون کمک میشینی و کلی هم ذوق میکنی .                                     ...
27 مرداد 1391

واکسن 6 ماهگی

امروز 1391/4/28 و نصیر جون 6 ماهه شد.  صبح با عزیز جون رفتیم مرکز بهداشت برای زدن واکسن ، خیلی گریه کردی ، بعد رفتیم باغ چون قرار بود دختر دایی ها و دختر خاله های بابا حاجی و چند نفر دیگه بیان باغ فکر کنم یه 30 -40 نفری میشدیم . تا شب آنجا بودیم خیلی خوش گذشت ولی تو دائم تب میکردی و من هر 3-4 ساعت به تو تب بر میدادم .اشتهایی هم به غذا نداشتی فقط شیر میخوردی باز هم به خاطر اینکه تبت بالا نره شب رفتیم خونه بابا حاجی 2-3 روز اونجا بودیم تا آثار واکسن از بدنت خارج شد . راستی عشق مامان یاد گرفته غلط بزنه اما وقتی غلط میزنی دیگه نمیتونی برگردی و کلی کلافه میشی و میزنی زیر گریه تا بیاییم و برت گردونیم. اینم چند تا عکس از 6 ماهگی نصیر...
28 تير 1391

روز مادر

                    امروز روز توست ، ای مهربان ترین فرشته خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم ؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم ؟ آن زمان که خط خطی های بی قراری ام را با پاک کن مهر و محبتت پاک می کردی . و با صبر وبردباری کلمه به کلمه ی زندگی را به من دیکته می گفتی خوب به خاطرم مانده است . و من باز فراموش می کردم محبت تشدید دارد . در تمام مراحل زندگی ، قدم به قدم ، هم پای من آمدی ، بارها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی . آری ، از تو آموختم ، حتی در سخت ترین شرایط ، امید را هرگز از یاد نبرم. یادم نمی رود چ...
23 ارديبهشت 1391

سیزده به در 1391

امروز یکشنبه 1391/1/13 و عشق مامان 2 ماه و 15 روزه شد . ما به اتفاق بابا حاجی و عزیز جون رفتیم سیزده بدر باغ ، و تا غروب اونجا بودیم هوا نسبتا" سرد بود و من تا تونستم لباس تنت کردم .آقای برجی و اعظم خانم هم با یکی از همسایه هاشون که یک پیرمرد و پیرزن مهربون بودن ، اومدن باغ . خیلی خوش گذشت . دوستت دارم عزیزم   ...
13 فروردين 1391

برای پسرم

             سلام پسر نازنینم . خواستم برایت از ناگفته هایم بنویسم ...شاید در آینده مجالی برای باز گوییشان نباشد ...نمی دانم که اصلا این نوشته ها روزی چشمهای زیبای تو را زیارت خواهد کرد یا نه ...نمیدانم آن روزها کجایی و شبها در آغوش کدام یار آرامش را در میابی و صبح ها با نسیم نفس کدام دوست به پا خواهی خواست ولی مهم اینست که الان این منم که شبها را با گرمای آغوش تو می آغازم و صبح ها را با صدای نفس تو از سر می گیرم... زمانیکه خبر آمدنت را شنیدم شوقی سراسر وجودم را فرا گرفت شوقی همراه با ترس ...عشقی همراه با وحشت چرا که باید اسباب پذیراییت هر چه سریعتر مهیا میشد ...خیلی دوست داشتم اولین کسی باشم که ت...
2 فروردين 1391

نوروز 1391

                                                    امروز سه شنبه اول فروردین 1391   و ما موقع تحویل سال خونه بابا حاجی بودیم .بعد رفتیم خونه بابایی ، عمه افسانه و عمه سارا هم اونجا بودند و همه با هم نهار رفتیم خونه مادر جان . شام هم خونه بابا حاجی دعوت بودیم .خاله جون ، دایی محمد و دایی جواد هم اونجا بودند و تو چون از صبح زود بیدار شده بودی و ظهر هم نخوابیدی حسابی کلافه بودی . من و امیر جون بعد از خوردن شام سریع اومدیم خونه تا تو در آرامش بخوابی  . اولین غیدت مبارک انشاءا... صد ساله ش...
1 فروردين 1391

واکسن 2 ماهگی

امروز 28 / 12 / 1390  عزیز مامان 2 ماهه شد  و باید اولین واکسنت رو میزدیم . من خیلی استرس داشتم چون نمیدونستم قراره چی بشه .ساعت 10 صبح با امیر جون رفتیم خونه بابا حاجی ، عزیز جون رو هم برداشتیم و با هم رفتیم مرکز بهداشت  . بعد از زدن واکسن حسابی  گریه کردی  و من دلم برات میسوخت . دکتر بهداشت گفت به خاطر واکسن تب میکنی و باید بهت قطره استامینوفن بدم .به همین خاطر ما شب خونه عزیز جون موندیم تا در صورت تب کردن تنها نباشیم . دوستت دارم عمرم                                      چند عکس از دو ماهگی نصیر جون ...
28 اسفند 1390

ماجرای ختنه شدنت

                  امروز 1390/12/15 دوشنبه ساعت 9 صبح بابایی و مامانی اودن دنبال من و تو ، رفتیم بیمارستان موسی بن جعفر و تو رو در 47 روزگی ختنه کردیم . خیلی  اذیت شدی و حسابی جیغ و داد راه انداختی و من هم با گریه های تو گریه میکردم . چند روز طول کشید تا کاملا خوب بشی .  ضمنا همان روز حاج آقای موسوی داماد عمه مامانی توی گوشت اذان گفت . دوستت دارم همه زندگی من  اینم یه عکس از اون روزا             ...
25 اسفند 1390